من نداDmنستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد ناGبستن از آن به ، که ببندی و نپاییدوستان Dmعیب کنندم
که چرا دل به تو دادمباید Gاول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
روز صحرDmا و سماع است ، و لبِ جوی و تماشا
در همه Aشهر دلی نیست که دیگر برباDmیی
گفته Dmبودم چو بیایی غمِ دل با تو بگوAیم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیاDmیی
ای که گفتی Dmمرو اندر پیِ خوبانِ زماAنه
ما کجاییم در این بحرِ تفکر تو کجاDmیی
Dmشمع را باید از این خانه به در Aبردن و کشتن
Dmتا به همسایه نگویند که تو در خانه ی مایی
دوستان Dmعیب کنندم Aکه چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی Am–
Dmعشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل Aاست تحمل نکنم بارِ جداDmیی
زِ کمال Dmناتوانی به لب آمده است جانمA–
به طبیبِ من که گوید که چه زار و ناتوانمDm–
به گمانِ Dmاین فکندم ، تنِ ناتوان به کوAیت
که سگِ تو بر سر آید به امیدِ استخواDmنم